سوزن پرگار تویی
دایرهی درد منم
بیش میازار مرا
لامپ سوخته
گاهی در زندگی اتفاقات بزرگی رخ میدهد، شکست میخوریم؛ از دست میدهیم؛ غمگین میشویم و این اتفاق ما را وارد اندوه بزرگی میکند که به نسبت بزرگی، زمانی برای خروج از آن نیاز داریم
بعد از آن دوران اندوه، ما به زندگی عادی برمیگردیم
اما نه مثل قبل
میخندیم، شاد میشویم، غمگین میشویم، معاشرت میکنیم. اما از هیچ کدام آنها حسی که قبلا میگرفتیم را نمیگیریم
نه به این معنی که خوشحال نمیشویم
قطعا خوشحال میشویم اما به شکل متفاوتی و این تفاوت را کاملا احساس میکنیم
پخته میشویم
پخته شدن به معنی این که هیجانی برای هیچ اتفاقی نداریم و یا هیجانمان کم شده باشه
پخته میشویم؛ به این معنی که هر اتفاقی برای ما یک اتفاق بدیهی و معمولی خواهد بود
بعد از یک رخ داد بزرگ در زندگیمان، بعد از یک اندوه عظیم ما پخته میشویم
زندگی اگر بدون درد بود هیچ انسان به درد بخوری پیدا نمیشد. این درد و رنج است که ما را کاملتر میکند و هر کس به قدر توان و حجم اندوهی که دارد بزرگ میشود.
هوای تازه دلم خواست
بی تو میمیرم
صدا بزن که به آهنگ توست تقدیرم
خیال میکنیم آینده امتداد همین لحظه باید باشد؛ حال آنکه آینده که رسید در پی فراموش کردن این لحظات خواهیم بود
خیال میکنیم آنچه خوشایند است ماندنیست، غافل از اینکه ماندن حالتیست گذرا میان آمدن و رفتن
و ما چقدر دلتنگ خواهیم شد و چقدر غمگین
گاهی آدمها برای آنکه جلو رفتاهای احساسیشان را بگیرند خودشان را نیشگون میگیرند مثل وقتی که میخواهند نخندند، وقتی گریه نکنند وقتی عصبانی شدند از کوره در نروند
کبودم از حجم احساسات و خشم و غم و افسوسی که باید پنهان کرد
تنهایی؛ اتاق بزرگ و تاریکیست که تو در آن با تمام چیزهایی که دوست داری و دوست نداری زندانی شدهای.