گاهی در زندگی اتفاقات بزرگی رخ میدهد، شکست میخوریم؛ از دست میدهیم؛ غمگین میشویم و این اتفاق ما را وارد اندوه بزرگی میکند که به نسبت بزرگی، زمانی برای خروج از آن نیاز داریم
بعد از آن دوران اندوه، ما به زندگی عادی برمیگردیم
اما نه مثل قبل
میخندیم، شاد میشویم، غمگین میشویم، معاشرت میکنیم. اما از هیچ کدام آنها حسی که قبلا میگرفتیم را نمیگیریم
نه به این معنی که خوشحال نمیشویم
قطعا خوشحال میشویم اما به شکل متفاوتی و این تفاوت را کاملا احساس میکنیم
پخته میشویم
پخته شدن به معنی این که هیجانی برای هیچ اتفاقی نداریم و یا هیجانمان کم شده باشه
پخته میشویم؛ به این معنی که هر اتفاقی برای ما یک اتفاق بدیهی و معمولی خواهد بود
بعد از یک رخ داد بزرگ در زندگیمان، بعد از یک اندوه عظیم ما پخته میشویم
زندگی اگر بدون درد بود هیچ انسان به درد بخوری پیدا نمیشد. این درد و رنج است که ما را کاملتر میکند و هر کس به قدر توان و حجم اندوهی که دارد بزرگ میشود.
لامپ سوخته
باید باشن تا قدر تک تک روزهای خوبمونو بدونیم
روزها و آدمهای خوب
آدمهای واقعی و خوب