جدا از اسمم که معنای “مهشور” دارد، آنقدرها هم کسی مرا نمیشناسد.
زشت چیست؟ مودب کسیت؟
ما خود را درگیر خودسانسوریهای احمقانه و کلیشهای کردیم!
من این نیستم!
صفحه پنجم دفتر لامپ
تو که این متن را نمیخوانی اما بدان آدمها که همینجوری عاشقت نمیشوند بنده خدا، آدمها که همینجوری دلشان پرپر نمیزند برات؛ باید بجنگی براشان.
آدمها که همین جوری فرت و فروت دلتنگت نمیشوند، همینجوری الکی که آدم حسابت نمیکنند
گاهی آدمها در اوج هرج و مرج همینجوری کاری نمیکنند که تو خوشت بیاید!
تو هم این قدر بیقاعده نباش! الکی دل نبند به آدمهایی که همش راه میروند و یک لحظه نمینشینند هوا بخورند.
نباید اشتباه فکر کنیم، اصلا بیا یک قول بهم بدهیم! بیا اصلا فکر نکنیم! چطور است؟ بعد همینجوری بریم توی کوه و دشت اولین پرتگاه که رسیدیم با هم بپریم پایین! قول دادی که فکر نکنی پس سوال هم نپرس
آدمی که فکر نمیکند سوال پرسیدنش چه صیغهایست!؟
بیا وقتی خودمان را پرت میکنیم پایین کاری به کار آینده از دست رفته نداشته باشیم بیا اصلا تصور کنیم آینده ته همین پرتگاه منتظر ما چهارزانو نشسته و دارد سیگار میکشد، چایی هم دم کرده آماده، آهان تو چایی دوست نداشتی، ناراحت نشو من برایت قهوه درست میکنم فقط تو فکر نکن.
رسیدیم آن پایین دستم را محکم بگیر، شنیدم ته پرتگاه شلوغ است، همه این آدمها که میبینی آخرش میایند اینجا با آقای آینده چایی بخورند و سیگار بکشند، دستم را محکم بگیر و به هیچ چیز فکر نکن، من هم فکر نمیکنم تو هم فکر نکن.
لامپ سوخته
صفحه چهارم دفتر لامپ
سرت را درد نمیآورم که دوباره دردِ سر شود، دردِ سر شود برای من، که تو غم مرا بخوری . . .
این روزها که درد کم نیست، همین بیدردی هم کلی درد دارد، این که کنار تو باشم و بنالم! اینکه همه باشند و امیدی نباشد! راستی این را یادت باشد، هیچوقت به کسی نگو “تو چرا غمگینی؟ تو که همه چیز داری!” یادت باشد آدمها جدا از هم رشد میکنند! آدمها در خلوتشان بزرگ میشوند، به هیاهوی وقتی با هم هستند نگاه نکن، آدمها سخت تنها هستند.
سرت را درد نمیآورم که دوباره درِدِ سر شود، دردِ سر شود برای من که ببینم ناراحتی، از حرفهای من.
حالا تو بگو
تا قیامت هم که حرف بزنی فقط گوش میکنم . . .
لامپ سوخته
صفحه سوم دفتر لامپ
ماندن سخت است، خوب این را میفهمم! چه اینجا باشی چه آنجا . . .
یک چیزی ته دل آدم را آشوب میکند، اجازه نمیدهد بمانی، بیقراری میکند. رفتن آسانتر است،
رفتن از تنهایی به تنهایی که صفای خودش را دارد، هر وقت خواستی جایی که دوست داری تنها باشی، هر وقت خواستی مرا نبینی، هر وقت خواستی توی تنهای خودت گم شوی؛
ماندن بسیار سخت است، خوب این را فهمیدی!
فهمیدی که رفتی
از تنهایی من، به تنهایی خودت!
لامپ سوخته
صفحه دوم دفتر لامپ
خندهای که زورکی نیست بعضی وقتا قه قهه میشه، بعضی وقتا مثل اشک از چشمت بیرون میاد،
بعضی وقتا منفجرت میکنه . . .
یکی میگفت خنده درد را از توی رگها بیرون میکشد، گفتم پس برای همین بعضی خندهها اینقدر دردناک است!
لامپ سوخته
صفحه اول دفتر لامپ
احتمالاً خیلی آشفته شدم، همین که امروز میخندانم و فردایش میگریانم، همین که امروز غمم طنز گونه تراوش میشود و فردا ناله، همین که مینشینم و این لعنتیها را فشار میدهم تا دو کلمه بنویسد.
همین که به همین سادگیست شاید کلی آینده پشتش باشد!
هرچند آینده هم هیچ است، همانطور که گذشته هم هیچ بود؛
حالم را بچسب،
حالم را بپرس!