زندگی آرزوها و رویاهایم را با نخ به چوب آویخته، روی شانههایم نشسته و آنها نشانم میدهد. از داشتن این آرزوها به وجد میایم و به سمتشان میدوم. میدوم تا به آرزوهایم برسم اما نمیرسم، هر چقدر پیش میرم هیچ چیز تغییر نمیکند. خستهتر میشوم.
هیجان داشتن هدف زیر سنگینی زندگی بعد از به نفس افتادن کم میشود.
شاید باید بیخیال رویاهایم میشدم، شاید باید زندگی را رها میکردم آرزوهایم را نادیده میگرفتم
همه چیز را رها کردم و هدفم را میدیدم! شاید باید هدفم را رها میکردم تا به همه چیز برسم.
اما چطور میشود راهی را از نیمه بازگشت با علم به این که شاید زمانی براش شروع مسیر جدید نباشد
بگذار اشتباه را ادامه دهم شاید روزی به هدف رسیدم
اما تو تنها آرزویی هستی که نمیخواهم برای رسیدن به آن از پا بیوفتم. تو را میخواهم و خوب میدانی. میدانی که میخندی و میگویی زندگی را سخت نگیر هیچ چیز ارزش غمگین بودن را ندارد
اما من بی رویاهایم هیچ نیستم. من بی آرزوهایم چه میتوانم باشم؟ در دستم یک مشت آرزوی دور و دراز است و تجربههایم دویدنهای بیمقصد
درمان ناامیدی هیچ وقت کشف نخواهد شد