بچه که بودم جلوی ساعت مینشستم، بعد نفسم را حبس میکردم و ثانیهها را میشمردم.
گاهی هم با خواهرم مسابقه میدادم که چه کسی بیشتر نفسش را حبس میکند
اولها او برنده میشد، اما بعدا که من بزرگتر شدم میبردم.
خلاصه که این روزها من را یاد همان نفس حبس کردنهای کودکی میاندازد! این که ثانیهها را ببینم که پشت سر هم بیامان رد میشوند و دم بر نمیارم
دم بر نمیارم تا که برنده شوم.
صدای آهنگ را زیاد میکنم. شاید اینطوری بر صدای ثانیهها چیره شوم و نفهمم که با سکوت چه خیانتهایی که نمیشود کرد.